آخرین برف زمستانی همیشه برایش مثل یک آرزو بود.خصوصاحالا که این سل لعنتی تمام وجود مادر را هم گرفته بود.سرما همیشه حال او را بدتر می کرد اما چندروزی می شد که دیگر نه از تب خبری بود و نه از سرفه . بیشتر خس و خس بود و نفسهای تنگ...اینها نشانه ی خوبی نبودند...
برف ، آرام آرام میباریدو میشد بیرون پنجره زیر نور چراغ ، این فرشته های کوچک سفید را که آرام و بی صدا فرود می آمدند دید.در آن هوای سرد ، تلاش کرده بود هر طوری که هست اتاق کوچکشان را گرم کند.
مادر تکانی خورد...چشمانش را باز کرد..تلاش کرد بنشیند اما نتوانست..مادر را به آغوش کشید و سعی کرد به او دلداری بدهد..رنگش مثل گچ سفید شده بود..در اتاق را زدند.
نرگس ..نرگس خانوم شوربا آورم براتون..داغه...
سر مادر ، روی شانه های دخترش خم شد.لحظه ای دست دخترش را فشرد و بعد همه چی آرام گرفت.قطره ای اشک از گوشه چشم دختر چکیدو....
شوربا یخ میکنه ها...چیــه؟...چی شـده؟...چـی.........